فرزندِ راه های ناتمام...



رفتم آرایشگاه و گفتم بزن!

آرایشگر هم شماره پونزده رو گذاشت روی ماشین و کل موهامو زد.

گفت سامورایی ها قبل جنگ موهاشونو میزنن، مگه میخوای بری جنگ!؟

از حرفش خنده ام گرفت و یهو که به خودم دیدم اومدم دیدم ده دقیقه است تو فکرم و آرایشگر داره بهم میگه بلندشو دیگه!

اونقدری که تو انتخاب کفش و لباس و چفیه و مدل مو و کوله ی سفر اربعین وفت میذارم، کاش یه ذره تو این سفر عمیق تر می شدم!

اینقدر برای سفر یه هفته ای تدارک می بینیم، کلی قبلش تاریخ پاسپورت رو چک میکنیم. دنبال بلیط و ویزا و ثبت نام و .

کاش یه کم آماده سفر اصلی می شدیم.

 

داشتم کربلا رفتن های اربعین رو میشمردم. هر کدومشون برای آدم کردنِ یه نااهل کافی بود. من چه کردم!؟

 

حلال کنید. التماس دعا


سه سال پیش در چنین روز هایی بود که حیران و سر درگم از اون چیزی که قراره برام پیش بیاد، بی تابی می کردم. بعد از اینهمه درس خوندن و سختی کشیدن با رتبه ی کنکوری رو برو شده بودم که هیچ جوره توی کتم نمی رفت و از زمین و زمان گله و شکایت داشتم.

نهایتا همه چیز رو به خدا سپردم و انتخاب رشته کردم. از حجم احتمالات پیش رو حالم بد می شد. از اینکه همه ی زندگی و برنامه هایی که براش داشتم ممکن بود توی یک روز زیر و رو بشه.

با ترس و لرز انتظار روزی رو می کشیدم که نتایج اعلام بشه.

چیکار میتونستم بکنم؟ هیچی! چی از دستم بر میومد؟ هیچی!

پس، اومدم و مثل بچه ای که از ترسِ حادثه چشم هاشو می بنده و خودشو میندازه تو بغل بزرگترش، منم چشم هامو بستم و همه چیز رو سپردم به خدا

شب عید غدیر بود که نتایج نهایی اعلام شد. من کجا بودم؟ وسط عروسی پسر خاله داشتم تند تند ظرف هارو جا به جا میکردم و غرق کار بودم که تلفن زنگ زد و خواهرم نتیجه رو گفت. کجا قبول شده بودم؟ جایی که بهترین نبود ولی برای رتبه ی نه چندان خوب من عالی به حساب میومد. جایی بود که چشمم رو باز کردم و دیدم خدا منو اونجا گذاشته. پس یقین پیدا کردم که اینجا بهترین جاست.

حالا بعد از سه سال، من کجام؟ توی همون اتاقی که کلی از روز ها رو با دلهره توش سپری کردم و دارم تند تند گزارش کاراموزیم رو تکمیل می کنم. بین کار های خونه و ساعت هایی که باید بخوابم تند تند یه جای خالی پیدا می کنم تا پروژه ی ای که چند روز بیشتر به موعد تحویلش نمونده رو اماده کنم. و راستش من هیچوقت خواب چندین لحظاتی رو نمیدیدم. فقط صبر میخواست. صبر و توکل.

مثل یه عروسک نمایشی باید بند هارو به خدا سپرد، اون وقته که خودت هم حض می کنی از نمایشی که خدا با بدن بی رمق و بی جونت میده.

فقط صبر می خواد و توکل

ما عروسک های خداییم

بند ها را به خدا بسپاریم.

 

پ.ن:

عشق افتتاح شد

سال هاست

اسم بازیِ من و خداست

زندگی ست

هیچ چیز

مثل بازی قشنگ ما

عجیب نیست

بازیی که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن

کار مشکلی است

زندگی

بازی خدا و یک عروسک گِلی است

 

(عرفان نظر اهاری)

 

 

پ.ن 2: اااا همین امروز نتایج کنکور اعلام شد!


چندتا رفیق بودن که در کنار شغلشون، توی روستا های اطراف، فعالیت جهادی داشتند و اخر هفته ها با هر جایگاهی که بودند میرفتند و کارگری میکردند.

وفتی هم پروژه ای نداشتند، میرفتند و کمک دوست کارگرشون کارگری میکردند و نصف دست مزد رو میدادن به گروه جهادی و نصف دیگشو به دوستِ نیازمندشون!

 

حسابی خجالت کشیدم ازشون.


از وقتی که تصمیم گرفتم اینجا را درست کنم، یک میلیون بار با خودم گفتم عجب غلطی کردم و یک میلیون بار تر! همه ی هم و غمم را گذاشتم که دست و دلم به نوشتن در اینجا رضا دهد. می خواستم بیایم و ماجرای ابن سبیل را شرح دهم.

آمدم که از جهادی بنویسم، از کاروانی که در گذر روز ها رفت و من، که جا ماندم.

کلمات به طرز عجیبی جان گرفت و شره می کرد در نوک انگشتانم و از نوک انگشتانم ریخته می شد روی صفحه کلیدی که تند تند بالا و پایین می رفت. سر انجامش شد یک کوله بار جمله ی در هم بر هم که مثل کاموای بافتنی های زمستانی تو هم پیچیده شده بود و قابل فهم نبود.

 

آمدم که از روزمرگی و تابستان و غرق شدن در زندگی کارمند گونه بنویسم، از سلول انفرادی شماره ی 41 ، از تابستانی که فکر می کردم داشته باشم و نشد که داشته باشمش. ولی نشد! این هم نشد که بشود!

 

آمدم از شروع طوفانی اول تابستان بگویم، از صفحه صفحه پیش رفتن ها، از مثل چشمه مثل رود شدن ها، سحر خیزی ها، ورزش ها، جدول های خوشگل و منظم توی دفتر و . . اما تا به خودم آمدم خواستم بنویسم دیدم تنها خرابی بعد از طوفان به جا مانده، من، به بستر خشک رودخانه ی دور افتاده تبدیل شده بودم.

 

هر بار، می آمدم تا یک روایت مثل روایت های بالا بنویسم، بنویسم تا از درد های ابن سبیل بودن، بگویم، ولی نشد، که نشد.

 

 

 

حالا که هی از متن بالا و پایین می روم، می بینم که من همینم! همه ی ماجرا همین است. ابن سبیل یعنی همین.

من، فرزند راه های نا تمامم

چه می کنم؟

باز جدول پشت جدول

صفحه پشت صفحه

 باز کوک کردن ساعت گوشی به صورت رگباری به هدف کوه نوردی صبحِ جمعه!

رازِ همه چیز دقیقا در همین است.

اینکه وقتی بی خبر و حیران از همه جا و همه چیز کم آوردی و نشستی یک لحظه به خودت بیایی،زنده ای؟ این یعنی یک نفر آن بالا، به در و دیوار زدن هایت را خیلی بیشتر از کف زمین پهن شدن هایت دوست دارد. پس هنوز راهی هست که باید طی کنی.

 

 


در موتور هایی که با سوخت جامد کار میکنند، زمانی که طول می کشد تا کل سوخت مصرف شود چیزی حدود 3 دقیقه است(بسته به حجم موتور) و افزایش این زمان، چند صد سال است که متخصصان احتراق را به خود مشغول کرده است. نظریه های مختلف، ایده های جدید و هزاران راه حل دیگر باعث شده که به عمر کاری موتور اضافه شود ولی هیچوقت از چند دقیقه بالاتر نرفته!

 

به حال خودم نگاه می کنم میبینم چقدر به موتور های سوخت جامد شبیهم! تمام شتاب گرفتنم فقط چند دقیقه است و خوب بعدش موتور سوخت جامد از خودش می پرسد: خوب که چی؟! و تمام! موتور فرت فرت صدا میکند و خاموش می شود!


امروز رو سخت مشغول درس خوندن بودم، وسایلم رو برده بودم به سالن مطالعه خوابگاه و برای استراحت برمیگشتم اتاق و چندصفحه ای کتاب میخوندم. این وسط بعد از نماز مغرب بچه های اتاق گفتن بیاید جلسه بگیریم و به این وضع اشفته اتاق پایان بدیم. بعد از یک ساعت و خرده ای بحث و جدل قرار شد از این به بعد ساعت یازده لامپ رو خاموش کنیم و هر کسی هم به اتاق مراجعه کرد بهش بگیم که وقت خواب اتاق گذشته!

 

بچه ها رفتن بیرون و من مشغول درس خوندن بودم. ساعت یازده که به اتاق برگشتم با یک عالمه دمپایی روبه رو شدم.

همه زدن زیر خنده!

بعله

در اولین شب عمل به قانون شاهد برنامه اکران خوابگاهی فیلم جوکر بودیم!

 

 

 

 

+برای باز شدن سر صحبت بعد از اینهمه وقت باید دست به دامن همین جور پست ها شد دیگه!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها